قصه تلخ و تکراری
همیشه فکر می کرد باید هنگام تعیین جنسیتش اتفاق دیگری می افتاد.
مرد شده بود اما مرد نبود.علاقه هایش به لباس زنانه و آرایش مرده بودند.
در ظاهر مردی مردانه عبوس ؛ بد خلق بود.در درون زنی خسته و تمنایی
بی پایان برای محبت هایی که دریغ میشد.و انتظار هایی که از راه میرسید
دیگر بریده بود میدانست این داستان جایی باید تمام شود.کی؟ کجا؟ چگونه؟
مگر مردن به این راحتی هاست ؟ولی راستش حدس میزنم از زنده بودن
ساده تر است. از زن بودن و مرد زیستن هم ساده تر است.ولی او ساکت بود.
عصر روز همان هفته پس از یک روز پر کار به خانه آمد. همه چیز را
مرتب کرد همسرش هنوز سر کار بود.دخترش را از دبستان آورد. نهارش را
داد و مو هایش را شانه زد. بوی خوش موهای دخترش را تا میشد نفس کشید.
دخترم هرچه میتوانی زن باش و عاشق باش.هرچقدر که پدرت تنها بود. دختر
برگشت. بابا بابا چیه؟ هیچی عزیزم.
دخترک را خواباند.و نامه ای نوشت.با وجود اینکه دخترم تنها دلیل زنده بودنم
هست اما واقعا" خسته ام.خسته ام. دخترکم از اینکه ترکت می کنم عذر می خواهم.
و تمام دارویی را که برای مرگ تهیه کرده بود سر کشید.آهسته در رختخواب دراز
کشید.انگار آن لحظه همه عمر مثل یک داستان کوتاه پیش چشمت می آید. مرگ به
سوی او می آمد و کابوس زندگی دوگانه به پایان رسید.
روحش جایی هست که می باید آنجا باشد.در آغوش کسی و در نهایت محبتی که دریغ
میشد از او....
No comments:
Post a Comment