.

.

Monday, March 17, 2014

سرگذشت یک همجنس

وقتی‌ که بابام خدا بیامرز شد ،همه برگشتن و بهم گفتن مرد خونه …منم درس و مدرسه‌ام رو ول کردم و شدم بابای آبجی‌ و داداش کوچیکم … وقتی‌ ام مادرم پا به سنّ گذاشت و همه بچه هاش رفته بودن پی‌ خونه زندگیشون ،شدم بابای مادرم و دست تنهایی تر و خشکش کردم که آب توی دلش ،قد یه نخود ام تکون نخوره … آبجی‌ و داداشم که به سلامتی‌ بچه دار شدن ،گاهی که دستم میرسید ،واسه اونها هم بابایی می‌کردم و نمی‌ذاشتم که زندگی‌ ،دست زمختش رو روی سر و صورتشون بکشه … بعدش‌ام که جنگ شد و رفتم یه چند مدتی‌ واسه خاک کشورم جنگیدم که نکنه یه تیکه کوچیک‌ام ازش نسیب دشمنا شه و رو سیاهیش نسیب بقیه ،ولی‌ مچ پای راستم که که رفت رو مین ،برم گردوندن خونه … آدم که تنها می‌شه ،به خیلی‌ چیزا دل می‌بنده ،ولی‌ این وسط یکی‌ هستش که هروقت پیش آدمه ،انگاری که خود برگه مرخصی رو امضا شده دست آدم دادن … آره ،من زن نگرفتم ولی‌ بابای خیلی‌‌ها شدم ؛بابای مادرم ،بابای خواهرم ،داداش کوچیکم ،بچه هاش و حتا بابای مردم کشوری که توش زندگی‌ می‌کنم … ولی‌ وقتی‌ قرار شد که واسم زن بگیرن و به قولی‌ سر و سامونم بدن ،صادقونه برگشتم و بهشون گفتم که همجنسگرام ،اونوقت همه شون بهم خندیدن و دیگه توی جمع‌هاشون راهم ندادن و با اسمای زنونه صدام میکردن؟ … آره خوب ،من درس خونده نیستم ،،احترام همه شون ام خداییش مثل نون شب واسم واجبه ،ولی‌ مطمئن‌ام که یه جایی ،لای کتابای فارسی بچه گی‌‌ هامون ،واسه تعریف یه چیزای مثل مردونگی ،زنونگی و صداقت ،بایستی‌ خیلی‌ کم و کسری داشته باشه .

3 comments:

  1. بسیار دردناک بود

    ReplyDelete
  2. ah ta key mikhan b har nahvi maro khurd konan

    ReplyDelete
  3. بودیم و کس پاس نمیداشت که هستیم
    سرگذشت تلخیست

    ReplyDelete