زندگی در یک جامعه و فرهنگ تک صدا و تک رنگ که در اون به ظاهر هیچ صدای مخالفی به گوش نمیرسه و به هیچ گروه یا اقلیت مخالفی حق عرض اندام یا حتی نفس کشیدن داده نمیشه، همه ی ما رو به یکجور بودن و یکنواخت بودن عادت داده (ای کاش کمی هم به یکرنگیمون کمک میکرد!). حاکمیت تمامیت خواه فرهنگ مردم رو هم مثل سایر جنبه های مادی و معنوی زندگیشون به انحصار خودش در آورده و با (سوء) استفاده از قدرت و ثروت بی انتهایی که در دست داره و با توسل به سلاح مهلک و بالقوه خطرناکی به اسم دین، با شناخت صحیح نقاط ضعف فرهنگی مردم و صدالبته پندگیری از وقایع تاریخی دوران معاصر، به کمک اندیشمندان شیطان صفتی که ارواح پلیدشون رو در اختیار شیطان قرار دادند، سعی در تزریق اندیشه و تفکرات تک قطبی خودش با سرنگ خشونت به مغز جامعه داره (خطری که خصوصا نسل جوون رو به شدت تهدید میکنه و مثل یک بیماری خطرناک در حال تبدیل شدن به یک اپیدمی خاموشه که به نظر من ملت ما رو بیش از هر زمان دیگه ای به قهقرای اضمحلال و توحش سوق میده).
در این جامعه "مجبوری" همرنگ جماعت بشی! بایست گوسپند باشی و مطیع؛ و اگر هر نظری جز نظرات خورانده شده به جامعه داشته باشی، "بیگانه" و "دشمن" محسوب میشی و از پیش رو برداشتنت واجب شرعی!
متاسفانه این در ضمیر ناخودآگاه اکثریت ما (شاید حتی خود من) نهادینه شده... جامعه ای که در اون همه شبیه هم هستن، همه شبیه هم فکر میکنن، همه شبیه هم زندگی میکنن (آدم رو یاد دوران سلطه ی کمونیست میندازه!)... همه ی این ها یک طرف ولی زجرآور تر از همه اینکه هیچکس تحمل حتی شنیدن یا دیدن چیزی غیراز اونچه ازش به "عرف" (نظر من "عرف گله ی گوسپندان") تعبیر میکنند رو نداره!
کافیه یک اقدام کوچیک "غیرعرفی"! انجام بدی تا انگشت نمای خاص و عام بشی و هیچ کس حتی به خودش زحمت لختی فکر کردن در مورد احتمال اینکه حق با تو باشه رو نمیده...
جامعه ای که مردمش تشنه به خون هستند، سرگرمیشون تماشای مراسم اعدامه، احساسی ترین عمل زندگیشون رابطه ی جنسیه، غیراخلاقی ترین عمل از نظر اون ها بوسیدن لب هاست، بی حجابی رو عین فاحشگی میدونن، حجب و حیا رو با سکوت و نادیده انگاشتن واقعیات زندگی همسنگ میشمرن، افکار منحرفشون تمام عمر درگیر مسائل پیش پا افتاده ایه که شهامت حل کردنش رو یکبار برای همیشه با عقل و وجدان خودشون ندارن، عقل هاشون رو تعطیل کرده اند و همه سرنوشت و رأی و تصمیمشون رو به شرع واگذار کرده اند.. حال و روز این جامعه گریه آوره...
اینجاست که آدم با عمق وجودش درد هدایت و فروغ و پروین و شاملو و اخوان و سهراب و نیما رو احساس میکنه... و اینجاست که این شعر منو با خودش میبره:
من اینجا بس دلم تنگ است...
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟؟؟
No comments:
Post a Comment