.

.

Thursday, April 12, 2012

دلم می خواهد بمیرم

می خواهم یه مطلب طولانی از افکار تلنبار شده ام بنویسم.می خواهم پیجیده اش نکنم و ساده بنویسم که طولانی بودن مطلب حوصله خواننده را نبرد و این "دردنوشته" را تا آخر بخواند

نظرتون راجع به خودکشی چیه؟
این روز ها مدام به همین فکر می کنم
تنم خسته است 
روحم انباشته ایست از احساسات خفه شده
زبانم قفسی است برای حرفهای نگفته و گوشم خالی است از حرف های نشنیده
می خواهم فریاد بزنم نه از سر بغض و نه از کینه می خواهم با افتخار فریاد بزنم "من همجنسگرا هستم"
لبریزم از احساسات پاک انسانی پس به من فقط به دلیل نازکی صدایم نگویید کونی
در این دیار قفسی ساخته اید از جنس مرگ
بوی تهوع "خودجنس پرستیتان" خفه ام کرده است. میخواهم بر سر تمام خودخواهی هایشان فریاد بزنم که پس سهم من از زندگی کو؟
سرطان عقده قلبم را تیره کرده است . خونم به سیاهی می زند و رگهایم تاب خون سیاه را ندارد
آهای با تو ام 
می خواهم مثل شما زندگی کنم اما نمی گذارید ، من با همجنسم همان احساس را دارم که شما با جنس مقابلتان، باور کنید.
دستم را بسته اید.پاهایم را زنجیر کرده اید. سرب جهنمی بر دهانم ریخته اید و لبانم را دوخته اید و می گویید چشمهایت را ببند و بمیر
می خواهم نفس بکشم .آسمان که سهم شما نیست.می خواهم احساسات را در باغ رنگارنگ زندگی ره کنم در خانه کوچک اما گرم عشق؛زیبا زندگی کنم.در کنار جویبار عشق شادی کنم
مگر زمین ارث پدریتان است که مرا صرفا به خاطر گرایشم قحبه خطاب می کنید
اگر به زباییم حسادت می کنی حق نداری مرا دوجنسه خطاب کنی
انگار کسی در این شهر مرا برای خود نمی خواهد برای بودن برای داشتن
دلم می خواهد بمیرم
.
.
.
و این انتظار دردناک همیشه با من است
استخوانهایم درد می کند
قلبم نا امید از این چشم انتظاری بیهوده و بی معنی
چشم های اشکبار می گوید او هرگز باز نخواهد گشت
دلم می خواهد بمیرم
.
.
.
محکوممان کرده اند به تنهایی
تنهایی تا پایان عمر
میگویند این آجر و آهن است که بنا را می سازد و این عشق است که خانه می سازد
پس محکوممان کرده اند به بی خانمانی 

دلم می خواهد بمیرم